اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم. در يكي از روزها كه در منطقه ي عملياتي

بوديم، بعد از نماز صبح، جلوي آيينه رفتم و شروع كردم به شانه زدن موهايم كه

تا حدي بلند بود. صداي خنده ي آهسته اي مرا به خود آورد. به طرف صدا برگشتم.

شهيد بابايي بود كه در كنار سوله دراز كشيده بود و به من نگاه مي كرد.

رو به من كرد و گفت:« مي خواهي يكي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟»

الآن يك ربع است كه جلوي آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي كني،

مي داني زير هر تار مويت يك شيطان خوابيده؟

غرور اين موها، تو را جلوي آينه نگه داشته و فكر مي كني خوش تيپ تر

مي شوي ولي من سرم را با ماشين چهار تراشيده ام و يك قيافه ي معمولي

به خود گرفته ام. قيافه ي معمولي هيچ وقت انسان را مغرور نمي كند.»

شهادت مناسب ترين هديه اي بود كه خدا به پاس زحماتش به او بخشيد.

گوارايش باد....

avayesahra63.blogfa.com